یک بنده خدا

یک بنده خدا

۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

غریبی

فکرشو بکن

حتی وقتی لازمه ببزمت دکتر، بعدشم دانشگاه با استادم قرار دارم، هیشکی رو ندارم که ازش کمک بگیرم و یکی دوساعت با خیال آسوده تو رو به دستش بسپارم تا هم تو و هم خودم از پا در نیایم توی گرما و مسافت طولانی و فضای دانشگاه که اصلا برای یک مادر به همراه بچه ش طراحی نشده.

یا امروز که جلسه قرآن داریم خونه مون، هیشکی رو ندارم که روم بشه ازش بخوام بیاد کمکم... هیشکی...

طفل معصوم

پریروز برای اولین بار وقتی تئی بغلم بودی، دستاتو دور گردنم حلقه کردی، منو بوسیدی و گفتی (مامان دودت دارم)

فقط تونستم بگم الحمدلله خدایا شکرت، منم خیلی دوستت دارم دخترم😘


خداجان

این دخترک بنده ی خودته

ففط سر من منت گذاشتی، فرصت رشدی در اختیارم قرار دادی، لطفی کردی، ینده ت رو امانت دستم سپردی

عشقشم خودت کاشتی تو دلم تا براش مادری ای بکنم که شمه ای از محبت تو به خودش رو لمس کنه

حالا درسته بچم میدونمش و دوستش دارم

ولی بخاطر اینکه حیفه بنده ایت که من مادر، که عشقم به او چندین بار کمتر از عشق تو به اوست، نرسه به کمال بندگی در پیشگاه ت. حیفه...

لطفا رشدش بده این طفل خوابیده در گهواره ام رو، این طفل شیرین زبان رو...

و بهش شفا بده خدا...

عشق من به تو

مثل یه عروسک خوشگل توی رختخوابت خوابیدی، دز آغوش کشیدنت برای من به عجیب ترین و شیرین ترین در آغوش کشیدن ها تبدیل شده.

عشق من به تو، عطیه ای الهی به من و توست

به من از حیث اینکه فرصت مادری کردن و رشد در این عرصه رو پیدا میکنم با اون

و به تو از این حیث که طفلی هستی که مهرت با گوشت و خونت مادرت عجین شده، جوری که بی منت به پست ترین کار های تو تن میده و بالیدن تو از خوشی خودش براش شیرین تره، و در طفولیت تو رو مورد رحمت قرار داده

زحمتی شبیه آنچه نزد خدا هست، در سطوح پایین تر...

آمدی و من مامور به مادری شدم

عاشق تاب و سرسره و گل و پرنده و میو میو و بیرونی، به قول خودت«مامان بیون دوست دارم» امروز کللی سرسره بازی کردی و تاب. و من پابه پات همراهت بودم.

دختر خوبم، امیدوارم این روزها مشغول رسیدگی به طفولیت یکی از اولیای خدا بوده باشم...

جمعه گردی

دیروز سه تایی رفتیم کاخ گلستان، از سعدی پیاده رفتیم تا کاخ، توی حوض بزرگ کاخ حسااااابی آب بازی کردی و سرتاپا خیس شدی. ماهم فوری لباساتو عوض کردیم و دیگه نزدیک حوض نرفتیم، به انداطه ای که سیر بشی آب بازی کرده بودی.

رفتیم گشتیم و عبرت روزگار دیدیم. حتی شاهی که این کاخ با اون عظمت زمان خودش(و حتی حالا)و اون خدم و حشم و دم و دستگاه رو داشت کله پا شد و حتی یک دونه از ریگ های باغچه ی کاخش رو نتونست بذاره توی جیبش موقع رفتن از دنیا.

همه ی داشته های اعتباری دنیا رسید دست دیگران برای آزموده شدن نسل های بعدی، و همینطور دست به دست شد تا حالا که ما داریم توی این کاخ می گذریم...

کیا از اینجا گذر کردن، حالا کجا هستن، اییینهمه مال و مکنت رو اعتباری داشتند، ازدستدادند و رفتند، بی اختیار خودشون...

راستی!

چی با خودشون بردن اون دنیا؟

اینهمه اعتبار دنیایی که قابل حمل به اخرته نبوده و نیست، و بخاطر بدست آوردن ش چقدر زحمت ها کشیدند، همه رو باید گذاشت و رفت، برای آماده خور ها گذاشت و رفت...

چیه که میشه با خودت ببری با خیاااال آسوده؟



توی راه برگشت کلی باهم حرف زدیم، سه تایی

هرچی من می گفتم تو هم برای بابات تکرار میکردی.

بابات می‌گفت بیا بغلم، مامانت خسته شد، می گفتی ب

«بیل مامانی» یعنی بغل مامانی :)))

کلللی حرف زدی و شیرین کاری کردی

و ما دعات کردیم



راستی! می دونستی عشق والدین به فرزند اصلا با عشق فرزند به والدین قابل قیاس نیست!

مادر میشی می فهمی ان شاءالله

ولی برات از خدا فهم های عمیق و دقیق از حقایق می خواهم، بدون اینکه به سنگ بخوره سرت...

گبه

امروز توی راه برگشت به خونه گربه ی محل داشت جلوی رستوران جیگرهای خامی که براش ریخته بودن رو می خورد، یهو دیدم ایستادی به گربه کفتی «گبه آغاله نخور»

یعنی گربه اشغاله نحور😅😁😁

فدات بشم با این شیرین زبونی هات

مامان درس داری؟

امروز سر کلاس تدبر در قرآن بهم گفتی مامان درس داری آره؟

درس بخون😍😍😍😁😁😁

بعدشم گفتی مامان نقاشی بکشم، منم مداد و کاغذ بهت دادم که نقاشی بکشی ان :)

خاله حنا

بسم الله الرحمن الرحیم

امشب گفتی «خاله حنا زنگ بزن ماما» ولی موقعیتش رو نداشتم. خاله حنا رو دوست داری و او هم صادقانه عاشقته. برات بابت داشتن این خاله ی خوش ذات و مهربون خوشحالم. فقط حیف که اییینهمه ازش دوریم... حیف حیف... کاش کنار پدربزرگت یعنی بابام و مامانم و خاله هات بودیم تا می دیدی عشق خالصانه رو و با همه وجودت درک می کردی. عشق کسانی رو که می تونی با اکنیت خاطر به عشقشون اعتماد کنی.

چون نه تنها تو رو دوست دارند صمیمانه

بلکه عاشق تو هستند و حتی عاشق مادرت هستند که امن تر از مادر کسی نیست در نیا برای عشق(بعد از امام زمان)و حتی تر اینکه به پدرت مهربان هستند و برای پدرت حسن نیت دارند...

کاش بفهمی این عشق های بی دریغ و بی توقع و عمیق و ناب رو

برات ناراحتم که کم میبینی شون

وقتی به حدی رسیدی که اینجا رو دیدی و خوندی (امیدوارم که ان شاءالله اون روز برسه و وقتی میرسه تو حسابی سلیم الصدر و خوب باشی) برو سمتشون و بین اونها زندگی کن

تا بعد از مدتی متوجه این میدان بی بدیل مغناطیس عشق صادقانه ی بی منت و بی توقع بشی... 

غلط اندر غلط

آنقدر دور از تو و آنقدر دورم از خودم

بی یهره شدم از عشق، بی بهره و سرگردان، بی بهره و سر خورده، بی بهره و افسرده...