دلم گرفته از اینکه نه اونقدر خوب انتخاب کردم که راحت باشم نه اونقدر خوبم که ناراحت نشم...
زینبم
چه مادرت زنده باشه کنارت چه نباشه، از خانواده ی پدرت فاصله ی منطقی ای بگیر
صله رحم کن
بی حرمتی نکن
احترام به والدین پئرت بگذار
ولی از عمه ها و عمو هات و مادربزرگت فاصله ای بگیر که نتونن زیاد بهت نردیک بشن
من از نزدیکی شون اذیت و آزار دیدم
کسانی که با حرفهای نفاثات فی العقد گونه شون، همسر تحریک پذیرم رو بارها و بارها و بارها تحریک کردن...
با فرهنگی طرفم که بدی ازش دیدم، دیدم که در مقابلم حق به جانب و بدبین هست، غریب کشه و راحت قضاوت می کنه و غیبت و دروغ از تاروپود تعاملات مردم این فرهنگه.
صابون بی انصافی و دخالت هاشون بارها به تنم خورده، بارها نفاثات فی العقد گونه پشت سرم نجواهای گره ساز کردند و همراهم خیلی جاها از شون تاثیر گرفته...
پناه به خدا می برم از شر این فرهنگ و این مردم
اینکه وقتی فشارهای زندگی میان تو از اعتذال و حسن خارج نشی و از اعتبار و عیار نیافتی اتفاق مبارکیه، همون اتفاقیه که دنبالش هستم...
اینکه ناراحت نشم اگر مهمون سرزده و بدون اطلاع و اجازه ی من وارد اتاق خوابم بشه، اتاق خوابی که با عرف رایج جامعه خیلی فرق داره و همین فرق هم برای من یکم حل نشده ست و یه تضادی حس میکنم که اذیتم میکنه و بعد این اذیت سلسه وار باعث بشه به بچه ی مهمون اسباب بازی ندی و اون از لجش بچه تو محکم دوبار هل بده و بندازه زمین و اشک بچه ی کوچیکت دربیاد، بغضا لامه، بسبب انقباض فی روح الامه و ...
این قبض و بسط های روح از یک انسان بزرگی که در طی مراحل رشد مادی به مرحله ی والدگری رسیده، و بع بعی هم نیست و انسانه و...
حس میکنم دیر عقلم رسید به خیلی چیزا
وقتی هم داره می رسه عملم کمیتش لنگه
امیدورام بتونم سالم و سلیم الصدر بارت بیارم.
نه ولی من تنهایی چطور می تونم!
منی که خیلی جاها هنوز حب و بغض هام الهی نشده، هنوز...
امیدوارم خدا سلیم الصدر بارت بیاره و بعد به عشقی کام دلت رو بگشاید که عشق بالا دستش فقط عشق خودش باشه که به اونم برسوندت با این عشق ...
به عشق رسیدی درکش کنی ان شاءالله
عشق برات اتفاق بیافته ان شاءالله
اونقدر سلیم الصدر و دریا دل باشی که عشق بیاد سمتت و درکش کنی
و معشوقت که عاشقتم شده هم همینقدر و بلکه بیشتر سلیم الصدر و دریا دل باشه ان شاءالله...
من اما دارم تقلا میکنم با یه زندگی معمولی، خالی از عشقی که دنبالش بودم کنار بیام...
تنهای تنهایم اینجا، و همسرم این تنهایی رو دذک نمی کنه، و میکه منم تنهایم...
غریب و راه دور شوهر نکن دخترم، مگر اینکه با تمااااام وجود عاشقت باشه و عاشقش باشی و تایید عقلا و علما به وصلتتون بخوره...
ازدواج ما عقلانی نبود، گام زدن وادی دشواری بود
پرزدن در عرصه ی سیمرغ با بال مگس بود...
امروز با ببری افتادی دنبالم که ببی( ببری)مامانو بیوره(بخوره)، منم با شوق و ذوق تو می دویدم و نوی خونه دنبالم می دویدی و می خندیدیم. یهو وقتی نشسته بودم اومدی از پشت بغلم کردی گفتی مامانی دوستت دارم
خوش تر از اون حال تابحال نداشتم از دوست داشتن و دوست داشته شدن
برای تو عشق من به تو وقتی تماما قابل درک خواهد شد که مادر شده باشی
به حق این شب عزیز از این ماه عزیز و به حق این بارون رحمت خدا داره می باره، از خدا میخوام التماس کنم که بزرگوارت کنه، خالصت کنه، سلیم الصدر رشدت بده و به بالاترین مرتبه های اخلاص و عبودیت و معنویت و حکمت و هرچی خوبان همه دارند یکجا تو رو برسونه
بالاخره طرف حساب که خدا باشه ببند پروازی یک مادر جوان در دعا به حق فرزندش بی ربط نمیشه
ان شاءالله خدا خوبت میکنه
بعدها ببینم که مامور به عشق دادن به طفولیت یکی از اولیا الله بوده ام این روزها رو...
فکرشو بکن
حتی وقتی لازمه ببزمت دکتر، بعدشم دانشگاه با استادم قرار دارم، هیشکی رو ندارم که ازش کمک بگیرم و یکی دوساعت با خیال آسوده تو رو به دستش بسپارم تا هم تو و هم خودم از پا در نیایم توی گرما و مسافت طولانی و فضای دانشگاه که اصلا برای یک مادر به همراه بچه ش طراحی نشده.
یا امروز که جلسه قرآن داریم خونه مون، هیشکی رو ندارم که روم بشه ازش بخوام بیاد کمکم... هیشکی...
پریروز برای اولین بار وقتی تئی بغلم بودی، دستاتو دور گردنم حلقه کردی، منو بوسیدی و گفتی (مامان دودت دارم)
فقط تونستم بگم الحمدلله خدایا شکرت، منم خیلی دوستت دارم دخترم😘
خداجان
این دخترک بنده ی خودته
ففط سر من منت گذاشتی، فرصت رشدی در اختیارم قرار دادی، لطفی کردی، ینده ت رو امانت دستم سپردی
عشقشم خودت کاشتی تو دلم تا براش مادری ای بکنم که شمه ای از محبت تو به خودش رو لمس کنه
حالا درسته بچم میدونمش و دوستش دارم
ولی بخاطر اینکه حیفه بنده ایت که من مادر، که عشقم به او چندین بار کمتر از عشق تو به اوست، نرسه به کمال بندگی در پیشگاه ت. حیفه...
لطفا رشدش بده این طفل خوابیده در گهواره ام رو، این طفل شیرین زبان رو...
و بهش شفا بده خدا...
مثل یه عروسک خوشگل توی رختخوابت خوابیدی، دز آغوش کشیدنت برای من به عجیب ترین و شیرین ترین در آغوش کشیدن ها تبدیل شده.
عشق من به تو، عطیه ای الهی به من و توست
به من از حیث اینکه فرصت مادری کردن و رشد در این عرصه رو پیدا میکنم با اون
و به تو از این حیث که طفلی هستی که مهرت با گوشت و خونت مادرت عجین شده، جوری که بی منت به پست ترین کار های تو تن میده و بالیدن تو از خوشی خودش براش شیرین تره، و در طفولیت تو رو مورد رحمت قرار داده
زحمتی شبیه آنچه نزد خدا هست، در سطوح پایین تر...
عاشق تاب و سرسره و گل و پرنده و میو میو و بیرونی، به قول خودت«مامان بیون دوست دارم» امروز کللی سرسره بازی کردی و تاب. و من پابه پات همراهت بودم.
دختر خوبم، امیدوارم این روزها مشغول رسیدگی به طفولیت یکی از اولیای خدا بوده باشم...