یک بنده خدا

یک بنده خدا

جمعه گردی

دیروز سه تایی رفتیم کاخ گلستان، از سعدی پیاده رفتیم تا کاخ، توی حوض بزرگ کاخ حسااااابی آب بازی کردی و سرتاپا خیس شدی. ماهم فوری لباساتو عوض کردیم و دیگه نزدیک حوض نرفتیم، به انداطه ای که سیر بشی آب بازی کرده بودی.

رفتیم گشتیم و عبرت روزگار دیدیم. حتی شاهی که این کاخ با اون عظمت زمان خودش(و حتی حالا)و اون خدم و حشم و دم و دستگاه رو داشت کله پا شد و حتی یک دونه از ریگ های باغچه ی کاخش رو نتونست بذاره توی جیبش موقع رفتن از دنیا.

همه ی داشته های اعتباری دنیا رسید دست دیگران برای آزموده شدن نسل های بعدی، و همینطور دست به دست شد تا حالا که ما داریم توی این کاخ می گذریم...

کیا از اینجا گذر کردن، حالا کجا هستن، اییینهمه مال و مکنت رو اعتباری داشتند، ازدستدادند و رفتند، بی اختیار خودشون...

راستی!

چی با خودشون بردن اون دنیا؟

اینهمه اعتبار دنیایی که قابل حمل به اخرته نبوده و نیست، و بخاطر بدست آوردن ش چقدر زحمت ها کشیدند، همه رو باید گذاشت و رفت، برای آماده خور ها گذاشت و رفت...

چیه که میشه با خودت ببری با خیاااال آسوده؟



توی راه برگشت کلی باهم حرف زدیم، سه تایی

هرچی من می گفتم تو هم برای بابات تکرار میکردی.

بابات می‌گفت بیا بغلم، مامانت خسته شد، می گفتی ب

«بیل مامانی» یعنی بغل مامانی :)))

کلللی حرف زدی و شیرین کاری کردی

و ما دعات کردیم



راستی! می دونستی عشق والدین به فرزند اصلا با عشق فرزند به والدین قابل قیاس نیست!

مادر میشی می فهمی ان شاءالله

ولی برات از خدا فهم های عمیق و دقیق از حقایق می خواهم، بدون اینکه به سنگ بخوره سرت...

  • هیچ هیچ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی