یک بنده خدا

یک بنده خدا

حداقلی نرین زندگی

هیچ سفری به شهر پدری ت نکردیم که خاطره خوش ازش مونده باشه، اولین سفر که برای آشنایی بود با بیمارشدن شدید خواهرم تلخ شد، دومی و سومی و چهارمی و... حتی سفر عروس شدن و رفتنم هم آنچنان تلخ بود که هنوز از عروس شدن در این خانواده پشیمانم...

این آخرین سفر، سفر روز عاشورا، از همه پر تبعات تر و داغون تر، نمی دونم، فقط مصطفی سر خلاف میلش شدن اوضاع، زندگی رو به راحتی حاضره تمام کنه... من اما بچه دارم، نمی تونم قیدش رو بزنم

کاش می تونستم بنویسم چرا این رفتارا رو می‌کنه، کمی از خودم و او می نوشتم و دلم سبک می شد اما دریغ، دست و دلم سسته از او و زندگی ای که مردش مرد نیست...

  • هیچ هیچ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی